هیچوقت بلد نبودم، یا عُرضهاش را نداشتم که با یک لگد بزنم زیرِ بساطِ ارتباط با آدمها و بگویم گوربابایش و راهم را بکشم بروم. حالا شاید در بعضی موارد و حرفها، یا اتفاقهای کوچک و جزئی، به چیزی که ناراحتم کرده باشد، صفت «بهدرک» داده باشم و مثلاً قیافهام را شبیه اینهایی کرده باشم که عمراً قصد برگشت به این بحث را ندارند، یا درِ اتاق را طوری کوبیده باشم که انگار هزار سال دیگر نمیخواهم به این اتاق برگردم. اما واقعیت این است که سیچهل دقیقه بیشتر طول نکشیده تا حرفم را پس بگیرم. تهتهش یکروز زمان لازم دارم تا منتکشی کنم.
اما هی فکر میکنم که چه شد که من چنین آدمی شدم؟ شاید خیلی وقتها جوابش این باشد که چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟ اما حرفم جای دیگری است. چه شده که همیشه و همهجا من اولقدمام در منتکشی از دیگران؟ جایی که سهم اشتباهاتم، حداقل است و یکنفر دیگر تو را به صحنه قهرکردن و بیخیالشدنِ رابطه میکشاند. من هم مثل هر آدم دیگری، وقتی به اینجایم رسیده باشد، خیالِ بیخیال شدن به سرم میزند. اما نکته اینجاست که طاقت نمیآورم. یعنی من همیشه آدم دیدن نیمه پر لیوان بودهام. اینطور بار آمدهام. همیشه در بدترین اتفاقات و افتضاحات هم میتوانم خودم را توجیه کنم و بیخیالِ زیر همهچیز زدن یا قهر کردن بشوم. نه اینکه اینقدر انسان روشنفکر و از خود گذشتهای باشمها، نه. از آنجایی که متأسفانه حافظه خوبی از این دار دنیا نصیبم شده، حرفها و رفتارها و صحنهها را خیلی دیر فراموش میکنم. شاید یکجاهایی که حتی گذشتهام از یک ماجرایی، یک دعوایی، بعداً یکروزی نیشش را یا کنایهاش را هم بهطرف بزنم. –لطفاً نیایید بگویید این خیلی اخلاق بدی است و اگر میخواهی به رو بیاوری، دیگر چرا منت گذشتکردن میگذاری؟ میدانم، و درباره مدینه فاضله که حرف نمیزنیم و البته این روالم نیست-
من هم مثل همه عصبانی میشوم، قلبم درد میگیرد، داغان میشوم. اما آرامتر که میشوم، میگویم ارزشش را نداشت. و میآیم که دوباره برگردم. و دلم هوای همان حالِ خوش یکساعت قبل از بحث را میکند. طاقت نمیآورم. و البته تنبیهکردن هم بلد نیستم. پس پیشقدم میشوم که ماجرا را رفعورجوع کنم و اینجا دقیقاً همانجایی است که از نگاه دیگران، من به یک انسان بیمنطق در بحث تبدیل میشوم. کسی که بلد نیست روی حرفش بایستد. کسی که حتی نمیداند با خودش چند چند است.