تا حالا شده از فضولی بمیری و بخوای جواب یه سؤال رو بدونی؟
سؤالی که جوابش فقط یه «آره» یا «نه» است. آره یا نه ای که میتونه زندگیات رو از این رو به اون رو بکنه. اگه جوابش آره باشه بری قعر و اگه جوابش نه باشه، بری تا عرش.
شده بمیری و از ترس شنیدن «آره»اش، برای همیشه بیخیال سؤالت بشی؟
خیلی بیربطند بههم. ولی یاد این داستان افتادم:
همه لباس احرام پوشیده بودند، حالا دیگر وقتِ تلبیه بود. صداها بلند بود و مردم طبق روال، ذکر میگفتند. نگاه مالک به امام صادق(ع) بود. لبیکی از امام شنیده نمیشد. همین که میآمد چیزی بگوید، رنگ از سر و صورتش میپرید و صدا توی گلویش میشکست. چنان حالی داشت که نزدیک بود هر لحظه روی زمین بیفتد.
نزدیکِ امام شد. فهمیده بود چه خبر است. رو کرد به امام و گفت: یا اباعبدالله، چارهای نیست، این ذکر را باید گفت. امام با چشمهای خیس نگاهی کرد به او و گفت: «یابن ابى عامر! کیف اجسر ان اقول لبیک اللهم لبیک و اخشى ان یقول عزوجل لا لبیک و لا سعدیک.» چطور میتوانم جسارت کنم، چطور به خودم جرئت لبیکگفتن بدهم؟ لبیک گفتنم یعنی من آمادهام، من اجابتت میکنم. حالا چطور خودم را بندۀ آماده به خدمت معرفی کنم؟ اگر جواب بیاید «لا لبیک»، آنوقت چه کنم؟!